شاید این سوال برای شما هم پیش آمده باشد؛ آیا نوشتن اهداف باعث میشود به آنها برسیم؟ اگر این طور است، این داستان را بخوانید: اوایل کارم بود در شرکتی استخدام شدم و شروع به کار کردم، صاحب آنجا مردی حدود ۳۵ ساله بود که تقریباً ۳ سال قبل پدرش فوت شده بود و تمام مال و اموال پدرش به او رسیده بود، او توانسته بود در مدت ۳ سال، داراییاش را تقریباً دو برابر کند، جالب این بود که اصلا هیچ علاقهای به نوشتن نداشت و مطمئنم هیچ هدف مکتوبی هم نداشت.
او یک دوستی داشت که در اصل یکی از مشتریان ما هم محسوب میشد، آدم بسیار ثروتمندی بود، آنقدر ثروتمند که اگر من در همان شغل به مدت ۳۰ سال کار میکردم و اگر تورم وجود نداشت و ارزش ریال هم ثابت میماند شاید درآمدی که در این ۳۰ سال به دست میآوردم به اندازهی درآمد یک یا نهایت دو ماه او میشد، واقعاً یک ثروت افسانهای داشت و از همه مهمتر اینکه از صفر به آنجا رسیده بود.
یک روز در دفتر تنها بودم که آقای ثروتمند به دفتر ما آمد، آن روزها تازه با مبحث
هدف گذاری آشنا شده بودم و خیلی کنجکاو بودم که بدانم
افراد ثروتمند واقعاً
هدف های مکتوبی دارند یا نه و آیا نوشتن اهداف تا این حد میتواند قدرتمند باشد، او را به داخل راهنمایی کردم و گفتم مدیرعامل تماس گرفته و تقریباً تا نیم ساعت دیگر میرسد از شما خواهش کرد که منتظر بمانید، او هم قبول کرد و روی مبل نشست.
از او پذیرایی کردم و برای اینکه تنها نباشد و بیادبی محسوب نشود روبرویش نشستم، کنجکاوی داشت کلافهام میکرد، خیلی دوست داشتم بدانم آیا
هدف مکتوبی دارد یا نه، با خودم کلنجار میرفتم که بپرسم یا نه؟
خیلی دوست داشتم بدانم نوشتن اهداف باعث رسیدن به آن میشود.
اگر میپرسیدم و او از این سوال من خوشش نمیآمد چه؟
نهایتش این بود که امکان داشت به مدیرعاملم بگوید و شاید هم اخراج میشدم، تو همین افکار بودم که از من پرسید چیزی میخواهی بگویی؟
او هم متوجه کلافگی من شده بود، تمام جرئتم را جمع کردم و گفتم راستش یک سوال دارم ولی نمیدانم بپرسم یا نه، شاید خوشتان نیاید.
گفت بپرس نگران نباش.
گفتم شما فرد بسیار ثروتمندی هستید و آنطور که شنیدهام از صفر به این جا رسیدهاید، فقط میخواستم بدانم آیا
هدف مشخص و مکتوبی داشتید؟
گفت پسرم؛ همانطور که گفتی من از صفر به اینجا رسیدم، اوایل هیچ پولی نداشتم، حتی کار هم نداشتم، متأسفانه پدرم را خیلی زود از دست دادم و از آنجایی که بزرگتر از خواهر و برادرهایم بودم این وظیفهی من بود که مسئولیت سرپرستی خانه را به عهده بگیرم و نانآور خانه شوم. توسط یکی از افراد فامیل در بازار مشغول به کار شدم، از پادویی هم شروع کردم و تنها یک خواسته داشتم و آن اینکه خانوادهام در رفاه و آسایش باشد و بتوانم خواهر و برادرانم را سروسامان دهم و دلم میخواست وظیفهای که به دوش من محول شده بود را به نحو احسن انجام دهم.
ادامه داد صبح کلهی سحر میرفتم مغازه و شب دیروقت میآمدم، هیچ
هدف مکتوبی هم نداشتم تنها چیزی که میخواستم تأمین معاش خانواده بود، البته بعد از مدتی کار کردن، دلم یک چیز دیگر هم خواست، اینکه من هم صاحب مغازهای مانند مغازهای که در آنجا کار میکردم شوم، از آن به بعد همیشه میگفتم یک روز من هم صاحب چنین مغازهای میشوم و همیشه این را به خودم میگفتم.
به خاطر همین هیچ وقت آن جا را مغازهی صاحبکارم نمیدانستم بلکه آنجا را مغازهی خودم میدانستم و تمام توانم را گذاشته بودم که همه چیز را یاد بگیرم و خدا هم کمکم کرد بعد از چند سال توانستم
پیشرفت کنم و حتی بهتر از صاحبکارم شوم.
دوشنبه 21 فروردین 1396 ساعت 18:51